خنده ي خدايان خفته ي تاريخ

احسان سهل البيع
ehsansahlolbay@yahoo.com

خنده ی خدايان خفته ی تاريخ

اصلا ً مهم نيست که مرده و نه حتی اينکه کشته شده، برای من چگونگی و چرائی مرگ دخترم هم مهم نيست. اينکه فهميدم به او تجاوز کرده اند هم اهميتی ندارد نه مرگش و نه بی عصمت شدنش توی دلهره ای که دارم تاثيری ندارد .فقط يک سوال بی جواب از کل اين ماجرا باقی مانده . " اول کشته اند يا اول تجاوز کرده اند؟

....

مهری توی حياط نشسته و ادای سبزی پاک کردن در می آورد .اين چند هفته خودش که خواب و خوراک ندارد هيچ ، زندگی ما را هم تباه کرده .شب ها توی رختخواب آنقدر دلداريش می دهم تا خوابم می برد نيمه های شب هم که از خواب می پرم می بينم نشسته و زانو به بغل گريه می کند . مهران هم حسابی بی صاحب شده ، طفلک صبح ها صبحانه نخورده به مدرسه می رود و ظهرها هم که از نهار خبری نيست مجبور است نيمرو بخورد، پسره ی بدبخت با اين ننه بابای ديوانه و اين خواهر گمشده ، معلوم نيست چه عاقبتی در انتظارش است.
مهران به باغچه آب می دهد تابستان زورش را زده و رو به قبله افتاده ، پائيز توی تقويم نامش چند هفته ايست که از راه رسيده اما خودش انگار تازه بر تخت نوبتی فصول جلوس کرده و با بادهای بی رحمش حکومت گل های نازپرورده ی باغچه ی ما را به زوال می کشاند، گل های که من و مهری تمام بهار و تابستان عمرمان را صرف پرورش آنها کرده ايم. تا عصرمنتظر شديم اما از مهسا خبری نشد مهری مثل هميشه دلش شور می زد به خانه ی تمام خويشان تلفن زدم به
دوستانش نيز ، اما هيچکدام خبری از گل سرکش ما نداشتند . چه شبی بود آن شب، حتا العان هم باور ندارم که آن شب طولانی به پايان رسيده ، در نظرم آن شب قرار است آنقدر طولانی شود تا ما رنگ روز را فراموش کنيم . فردا صبح زود دری که زنگش به صدا در آمده بود را گشودم پسری کتک خورده بود نفس نفس می زد و با عجله سخن می گفت و خيلی زودتر از آنکه مهری حجاب بر سر کند و به حياط بيايد گريخت .مضمون حرفش اين بود که مهسا گير افتاده . اين مصدر ـ گير افتادن ـ برای من بسيار پر معناست .يک عمر از وقوع اين فعل چشم زده ام واز آن حذر کرده ام . از ترس ساواک و دانشجو های نفوذی سرکلاس مراقب حرف زدنم بودم حرف هايم را پيچاندم و گفتم، داستان های من در آوردی را به اسم تاريخ به خورد دانشجوها دادم تا متوجه وخامت اوضاع شوند از بخور بخور آمريکای ها در اين سرزمين داد سخن دادم، از حماقت ملتی که سرنوشت خود را به دست خودکامگان می سپارند گفتم ، در حاليکه هميشه مراقب بودم دچار آن فعل پر معنا نشوم در اين سرزمين " گيرافتادن " يعنی سربه نيست شدن يعنی مرگ بدون تشييع جنازه .من اينها را خوب می دانم وحالا درست همين حالا که قرار است نهال مبارزات ساليان به بار نشيند حالا که طعم پيروزی را در دهانم مزمزه می کنم بايد به يکباره دخترم سربه نيست شود بايد بدون تشييع جنازه بميرد چرا که گير افتاده است .
مهری سبزی که پاک نمی کند اما پاک ديوانه شده زير لب با خود نجوا می کند شايد دعا می خواند شايد هم مرا دشنام می دهد که با حرف هايم دخترش را هوايی کرده ام .قرص های مسکن هم جز اينکه او را بی حال تر کند تاثيری بر وی ندارد حتماً از غر زدن به من خسته شده که اصلاً پاپی قضيه نمی شود اصلاً توی اين دنيا نيست به کار داود هم کار ندارد حتماً ديوانه شده. به اتاقم می روم از وقتی مهسا گم شد و مهری ديوانه ، اتاق من به شکل قرون مجردی در آمده ، روی ميز کارم در ميان همه ی خنزر پنزرها بسته ی نيمه پر سيگار و نامه ی در بسته ی آن دانشجوی گستاخ خود نمايی می کنند و هرکدام به شکلی مرا به سوی خود می خوانند سر انجام در بين دو راهی سيگار را انتخاب می کنم هميشه کشيدن از خواندن برايم مهمتر بوده، سيگاری می گيرانم دودها از نوک سيگار خارج می شوند ، قيقاج می روند و خود را به سقف می رسانند ، هر چه بالاتر می روند کمرنگ تر و کم اثرتر می شوند و هنگامی که به سقف می رسند چنان متلاشی شده اند که گويا هرگز وجود نداشته اند هرگز برای بالا رفتن تلاش نکرده اند هرگز برای رسيدن به سقف با ثقل و اصطکاک نجنگيده اند. خود را مانند دودها می دانم ، خود را در ميانشان رها می کنم و اميدوارم کله ام به سقف نخورد . سرکلاس حوصله ی گفتن اراجيف تکراری را نداشتم از اينکه آن همه چشم به دهانم می نگرد و آن همه دست در کار ثبت سخنان من هستند چندشم می شد .حوصله نداشتم و کلاس را خيلی زود و بدون تشريفات حضور و غياب به پايان رساندم تا به خانه بيايم و خود را هرچه بيشتر در گرداب دلهره های مهری غرق کنم .پسره ی ابله سمج تر از آن بود که بتوان او را از سر باز کرد ، قدم هايم را تند کردم هم پايم می آمد و در مورد تحقيقی که انجام داده بود صحبت می کرد . کلافه شدم اصلاً حوصله نداشتم گفتم مقاله اش را بدهد تا نگاهی به آن بيندازم پاک نامه ای را به دستم داد. اين ديگر چه طرز تحقيق نوشتن است، خواستم پاکت را توی سرش بکوبم اما حوصله نداشتم پاک را توی جيب پالتو گذاشتم و خودم را شر توضيحاتی که در مورد استناد تحقيق می داد خلاص
کردم.
اين همه سال سر کلاس رفتن و اين همه کتاب خواندن برای من بس است تحقيق يک دانشجوی تازه از مدرسه رسيده چه چيز تازه ای می تواند برای من داشته باشد . چه آرزوهايی داشتم امسال سال آخر است بازنشست می شوم و توی خانه می نشينم و سيگار می کشم به جوانی مهری فکر می کنم و سيگار می کشم به او فکر می کنم که چقدر زيبا بود و يادآوری آن همه زيبايی مرا به هيجان می آورد . چهره ايی که از شرم به زمين می نگريست چشمانی که گويا از زيبايی خود خجالت می کشند و همواره زمين را می پايند .اما مهسا نگاهش رو به جلوست .چشمانش نه کاملاً اما تا آنجا که علم ژنتيک اجازه می دهد يادآور نگاه اساطيری مهری است . آه خدای من خوشبختی دست يافتنی است توی بالکن می نشينم و سيگار می کشم توی حياط قدم می زنم و سيگار می کشم بچه ها بزرگ می شوند و به دنبال زندگی خود می روند و من در حاليکه سيگار می کشم و سربر شانه ی مهری گذاشته ام چشم به در می دوزم تا کی سراغی از من گيرند گاهی کتابی می خوانم و سيگار می کشم هر کتابی که بخواهم می خوانم هر کتابی جز تاريخ ، ديگر بس است بگذار من تاريخ را فراموش کنم و تاريخ مرا .می توانم روی مبل لم بدهم سيگار بکشم و خواستگارهای مهسا را برانداز کنم ،جوان هايی که به شرم چشمان مهسا دچارمی شوند و به خانه ی من می آيند دوباره جوانی و عشق در اين خانه را خواهد کوبيد.
نگاهم که دوباره به پاکت نامه می افتد خيالات قشنگم در هم گوريده می شوند و باز وسوسه ی مهربانانه ی معلمی سرتا پايم را می پيمايد . با چه عشقی اين مطالب را نوشته و پاکنويس کرده و با چه اميدی آنرا به دست من داده . جوانی برای من حسرت انگيزتر از ديگران است چون همواره جوان های پرجنب و جوش جلوی چشمم رژه می روند .سيگار دوم را روشن می کنم و در پاکت را می گشايم: دو سرباز خسته از جنگ ديروز هستند .به دستور فرمانده سربازها امروز در ميان خانه های شهر می گردند تا باقی مجوس ها را به سزای بودنشان برسانند. سرباز اول وارد خانه ای می شود که به تصورات او در مورد ""علی عليين"" بسيار شبيه است جلوی عمارت خانه حوضی قرار دارد و حياط پر است از درختان گردو و زرد آلو و هر آنچه وعده داده شده است . به خاطر خويش می سپارد تا در هنگام بازگشت درختان را به آتش بکشد درختانی که دست پرورده ی مجوسان آتش پرست اند تنها لايق سوزانيدن اند . سرباز ديگر هم که از اولی سياه تر و پشم آلو تر است وارد می شود .شيشه های رنگين عمارت غالباً شکسته اند و اين بهترين نشانه است که پيش از آنها هموطنانشان به اين خانه آمده اند . فرش ها و پرده های نيمه سوخته بر ديوار و زمين به ميهمانان نا خوانده نفرين می فرستند آتشدان خواموش هم در اين ميان دست به ناسزا برداشته و اهورامزدا را به ياری می طلبد .سرباز اول در پی يافتن غنيمتی به گوشه های خانه سرک می کشد سرباز ديگر هم از او تبعيت می کند . سربازها که می دانند مجوسان اشياء قيمتی خود را از ترس اجنبی در پستوهای خانه نهان کرده اند به گنجه ای در کنج يکی از اتاق ها متمايل می شوند پرده ای نيم سوخته حجم تاريک اتاق را از نگاه نامحرمان در امان می دارد . سرباز اول قصد می کند تا به درون گنجه سرک بکشد که ناگاه دو موجود لرزان مانند تيری از چله ی کمان آرش بدر شده پا به فرا می گذارند سرباز ديگر از روی غريضه شمشير از نيام بر می کشد اما سرباز اول که با تجربه تر است و شامه اش بهتر کار می کند بی آنکه سعی چندانی در پنهان کردن برق بی شرمانه ی چشمانش کند سرباز ديگر را متوجه می کند که اين دو غنيمت گران بها تر از آنند که بتوان آنها را به زخم شمشير آزرد . سرباز اول به روی پنجه گشاد گشاد و با احتياط راه می رود طوری که تمام حواسش به تالار است تا شايد صدايی از غنايم او را به صيدش نزديک تر کند. سرباز ديگر هم که براستی از بيخ و بن عرب است و متوجه اهميت مطلب نيست همچنان با شمشيرآخته گيج و سکندری خوران از پی سرباز اول روان است .بالاخره دو سرباز غنايم ترسخورده ی نيمه عريان خود را در گوشه ای از تالار محاصره می کنند . دو دختر به مانند کبوتری تشنه که در بعد از ظهری جهنمی از تشنگی به روی خانه ی کافری می نشيند با چشمان گشاد شده و دهانی نيمه باز و لبانی لرزان به دو غول بيابانی که به ناگاه از جانب اهريمن برای مجازات آنان آمده اند می نگرند . دستان يکديگر را ديرزمانی ست که به هم گرفته اند .پشت به ديوار داده اند که همين برآمدگی نا چيز سينه هاَشان را مبالغه آميز می کند .دختر بچه های نازپرورده ی ايرانی با جامعه های پاره و چهره های آشفته در نظرگاه اعراب باديه نشين حکم عروسی رويايی در حجله ای با شکوه را دارند ـ به مصداق مثال معروف لنگه کفش در بيابان . خواهران که در يافته اند بيش از اين نمی توانند با هم بمانند دستان هم را رها می کنند و پيش از آنکه چنگال ضمخت سربازها آنها را در بند کشد هرکدام به سمتی می گريزند .سرباز ديگر حيران است او برای مقابله با مردان جنگاور و دليران سرزمين ايران آماده شده بود و اينک خود را در تعقيب دو کودک گريان می يابد . سرباز اول که از بی دست و پايی او بر آشفته است به همقطارش نهيب می زند که نبايد بگذارد دشمن نجس جان سالم به در برد . و در حاليکه خود به دنبال يکی از دختران می دود سرباز ديگر را روانه ی قتل دومين خواهر ايرانی ما می کند سرباز ديگر پله های سنگی را با عجله به دنبال دخترک بالا می رود در اتاقی که دختر به آن گريخته است خود را تنها می يابد از اينکه تمام مدت شمشير برهنه را در مشت فشرده است شرمگين می شود برای کشتن چنين موجود لطيفی تنها يک فرياد از جانب او کافی ست لذا شمشير را در نيام فرو می کند و به دنبال مقتول خويش می گردد.در گوشه ای از اتاق نزديک به پنجره که پرده ای آويزان است صدای نفس های کوچکی می آيد آری دختر بی دفاع خود را پشت پرده ی ابريشمی نيمه سوخته پنهان کرده است دستان کوچکش را به روی سينه درهم گره کرده است و در دل اهورامزدا را می خواند تصوير او در اين حالت به چهره ی دختر نارنج و ترنج می ماند آنگاه که از چيده شدن می هراسد و می خواهد همچنان بر شاخه ی درخت دلبری کند . صدای نزديک شدن گام ها ی سرباز ديگر بدن نحيف دختر را به لرزه می اندازد و همين لرزش ناگزير محل اختفای او را هرچه بيشتر لو می دهد .بدن دختر لَخت و بی حس شده و ديگر نمی تواند از سرنوشتش بگريزد سرباز ديگر پرده را پس می زند اما دخترک همچنان به پرده ی ناجی چنگ می زند . سرباز از اينکه دست خويش را به خون کودکی معصوم آغشته کند اکراه دارد اما وسوسه ی رودهای شير و عسل او را آزار می دهد . پرده را به دور گردن لاغر فرشته ی اثيری می اندازد دخترک هيچ مقاومتی نمی کند و تنها با چشمان آبی آسمان منش خود به قيافه ی عبوس مجاهد متعصب می نگرد .
سرباز ديگر به تالار باز می گردد سرباز اول را می بيند که در حال پاک کردن خون شمشير با گوشه ی لباسش است .سرباز اول نگاهی شوخ به سرباز ديگر می اندازد و چون چشمان او را همچنان گرسنه و متحير می يابد از رفيق خود جويای عاقبت کار دخترک می شود سرباز ديگر با بی حوصلگی می گويد که چه کرده .سرباز اول در حاليکه خود را متأسف جلوه می دهد می گويد که نبايد يک دختر باکره را می کشت و سوگند می خورد خودش از فرمانده شنيده که کشتن يک دختر باکره مانند تيغ کشيدن به روی برادر مسلمان است و به او می فهماند که پيش از قتال می بايست او را از پل دوشيزه بودن عبور می داد تا عمل خيرش با ترديد معصيت تباه نمی گرديد و شرح ماجرای خود را با خواهر ديگربا لذت هرچه تمام تر شرح می دهد .سرباز ديگر آشفته می شود به سوی اتاق مرگ دختر می دود .به خود دلداری می دهد که دختر هنوز نمرده است و او هنوز از در بهشت رانده نشده است .دخترک بی جان بر زمين افتاده و پرده ی نيمه سوخته ی کنده شده را در آغوش گرفته است و با چشمانی باز به خوابی طولانی فرو رفته است . سرباز با دستپاچگی همان اندک جامه ی دخترک را از تن او بيرون می کشد ... واز نظرش می گذرد که لبان دخترک از درد و لذت مرتعش شده است ... بدن مچاله دختر را تنگ تر به آغوش می گيرد... . تن عريان و عرق کرده ی خود را از روی بدن نحيف و مچاله شده ی دختر کنار می کشد طاقباز روی زمين دراز می کشد و چند لحظه ای چشمانش را می بندد به ياد می آورد که در سرزمينی غريب و در خانه ی دشمن عريان و بی سلاح است . بر می خيزد و لباس هايش را به تن می کند .از بدن دختر اندک خونی جاری شده ولی آنقدر نيست که سرباز را به بهشت بفرستد پس تيغ می کشد و قربت الی ا.. با يک ضربه سر دختر را از بدن جدا می کند و يکراست به بهشت می رود .. سيگار برای خودش دود شده و بدون آنکه نفع يا زيانش به من رسيده باشد به پايان کار خود رسيده و تنها بقايای آن دودی ست که اتاق را پر کرده . همه جار را تار می بينم پرده ی سفيدرنگی جلوی چشمانم است که باعث می شود بينايم به طور وحشتناکی ضعيف و دلهره آور گردد نمی دانم اين تاری از اثرات دود سيگار است يا دود داستان ابلهانه ی دانشجوی گستاخ ؟ سيگار خاموش را در جاسيگاری می اندازم و سيگاری ديگر می گيرانم. جايی خوانده ام دليل تکرار فجايع تاريخ ، تکرار حماقت های تاريخی ست، و اين قانون تاريخی مرا از سرنوشت تاريخ و عاقبت دخترم می ترساند... .برای رهای از کدری اتاق دوباره به حياط می روم اما باز هم همه جا تار است .شبحی که اصلاً شبيه آنروزهای مهری نيست سبزی پاک ديوانه اش کرده وپسری که قيافه اش را درک نمی کنم با سر به هوای به باغچه ها ی که تا به حال در عمرم نديده ام آب می دهد .گل های تهوع آور باغچه رو به پژمردگی سر فرو آورده اند و چقدر اميدوارم که ديگر هرگز آنها را نخواهم ديد .در همان حال که اميدوارم حس می کنم گوشم زنگ می زند . در اين تاريکی کم اکسيژن چشمانم که نفس کشيدنم را به سخره گرفته فقط زنگ زدن گوش ها را کم داشتم .اما انگار پسرک هم گوشش زنگ می زند چون از آب بازی دست کشيده و شلنگ سياه و سفيد را به حال خودش رها کرده است .گويا درِ حياط هم گوشش زنگ می زند ـ حتماً در جايی حرف خانه ی ما در ميان است. مهران در را باز می کند و من هم از پی اش می روم تا شايد از تاريکی آن شب طولانی دری به روشنايی فردا باز کنم . جلوی در موتور سيکلت روشنی را می بينم که سواری کاسکت دار را حمل می کند .پنداری کاسکت و موتور و آدمک مابين آنها را در کارگاه کوزه گری خداوند يکجا در غالب ريخته اند. هرسه سرد و ساکت و پرسر و صدايند! راکب اسمم را با پيشوند استاد می خواند انگار نام من بدون اين لقب برايش مفهومی ندارد صدايی از مرکب به گوشم می رسد که بی شباهت به خنده ی خدايان مرده ی تاريخ نيست . سوار با حالتی آشنا پاکت نامه ای را به دستم می دهد .حس می کنم پيش از اين هم کسی با چنين کاری مرا به سخره گرفته . ريشخند زنان می گويد : ـ وصيت نامه و مهريه ی دخترتان است متأسفانه من بيش از چند ساعت افتخار غلامی شما را نداشتم .
سوار افسار مرکبش را رها می سازد و هرسه باهم از جا کنده می شوند . دودی از پس پشت خدايان تاريخ بيرون می ريزد که يکراست به چشم خانه ام می دود که تاری را تارتر و سوالم را عميق تر می کند .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31045< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي